بسم الله الرحمن الرحیم ...
همه به سرعت درحال سوار شدن بودن ...
کوچک وبزرگ ...بعضی نالان وگریان ... وبعضی آرام وخرسند ومتبسم ...
سرقطارانگار در دودی سفید ومه آلود گم شده بود ...
هرچه سعی کرد ودوید ودوید ودوید به قطار نرسید ...
وقطار با سرعتی ماورایی ووصف ناشدنی حرکت کرد...
صدای سوتِ قطار صدایی بود که تابدین لحظه نشنیده بود مانندش را ...
وقطار رفت وازدیدگانش دور شد گویی درابرها ناپدید شد ...
نفس نفس میزد ومبهوت ...
یکهو ازخواب پرید ...
صدایی درذهنش طنین انداز بود وگوشهایش تمام این صدا پر بود وتکرار می شد ...
« مسافرین سفر آخرت سوار شوند ... »
خوب که فکرکرد یادش آمد شب آرزوی مرگ کرده بود واینکه دیگر اززنده بودنش لذتی نمی برد ...
حالا اما شرمنده بود از خواست شبش وتصمیم گرفت زندگیش را تغییر دهد ...
دلمردگی هایش را حذف کند ...و فرصت باز دوباره ی الهی خودش را قدر بداند ...
وازنو شروع کند زندگیش را ...از بهترین جای ممکن ...
فرصتی برای خوب بودن وخوب ماندن را ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این داستانک رو خیلی وقت پیش نوشته بودم .نظرتونو بگین دوست دارم بدونم چطوره .تشکر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جان نوشت :خدایا توخود خوب دانی که برای تنهایی که دارم محرم تراز درگهت جایی را نیافتم ...
پس تورا ای خوب خوبی کن ومرا به قدره نگاهی که دلی راخندان سازد خوب نگاه دار یا ارحم الراحمینم ...
« اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم »
« فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین »